معینمعین، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

باران رحمت الهی زندگي ام البنین و رضا

ماموریت شیراز مامان

این اولین بار بود که می خواستم کوچولو رو برای چند شب کنار بابایی بزارم, یه مأموریت ورزشی برای مامان پیش اومد برای همین مجبور شدم که عازم شیراز شم خیلی استرس داشتم همش می گفتم این چند روز معین چیکار می کنه , هر موقع که حرف رفتن پیش میومد معین ناراحت می شد و می گفت دوست ندارم بری, شبا من چیکار کنم, بهش می گفتم اسباب بازی میارم ولی می گفت من اصلا اسباب بازی نمی خوام , بالاخره قانع شد و من عازم شدم مسافرت خوبی بود ولی کلا دوری برام خیلی سخت بود , البته تجربه اول شرکت در مسابقات تیراندازی رو داشتم و تجربه خیلی خوبی بود مقام چهارم انفرادی رو کسب کردم و امتیازم هم با نفرات دوم و سوم یکی بود و مقام سوم تیمی رو کسب کردیم , بالاخره از مسافرت برگشتم ول...
27 بهمن 1393

دید و بازدید از عزیز و آقاجون

توی بهمن ماه تصمیم گرفتیم یه سفر بریم تهران , به همین خاطر با ماشین به راه افتادیم و شب رو توی شاهرود خوابیدیم و صبح به ادامه راه پرداختیم توی راه , معین خیلی خوب بود و کلی شیطنت کرد نزدیک های تهران یه جایی پیاده شدیم و کلی بازی کردیم و هوا هم خوب بود تا اینکه وقتی به تهران رسیدیم هنوز معین به خونه آقاجون نرسیده بود تب کرد و حالش بد شد به همین خاطر مسافرت زیاد خوبی نبود چند بار بردمش دکتر و اصلا تبش قطع نمی شد, دایی حسین هم اومدن تهران تا به خواهرجونشون سر بزنند , بعد تصمیم گرفتیم با اونا بریم قم برای همین یه روز به قم و جمکران رفتیم کلا مسافرت خوبی بود ولی چون معین خیلی تب داشت زیاد بهم خوش نگذشت و یه کم اعصابم بهم ریخته بود ولی کلا تنوع خو...
24 بهمن 1393

تولد آقاجون تهران و دایی محمدرضا

  آقاجون تولدت مبارک , انشاا... که هزارساله بشی هرسال وقتي دهم بهمن ماه هزاران شهاب به سمت زمين هجوم مياوردن از خودم مي پرسيدم چه اتفاقي افتاده که آسمونيا ميخوان خودشونو به زمين برسونن؟.... و امسال فهميدم اونا به پيشواز حضور مسافري ميان که زمينو با گامهاي مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه .... تولدت مبارک آقاجون دهم بهمن ماه تولد آقاجونه , برای همین ما به آقاجون زنگ زدیم و هر سه تایی مون با هم بلند گفتیم آقاجون تولدت مبارک و کلی دست زدیم و جیغ و هورا کشیدیم . خیلی حیف بود که اونجا نبودیم وگرنه یه کیک خوشگل می گرفتیم و کلی خوشحالی می کردیم بیست و سوم بهمن ماه هم تولد دایی محمدرضایه , دایی...
24 بهمن 1393

رفتن به پارک

با اینکه فصل زمستونه ولی اصلا بارون و برف نیومد تازه کلی هواهم خوب بود برای همین با معین تصمیم گرفتیم بریم پارک گلها توی دانشجو , حسابی خوش گذشت , جاتون خالی بود , تازه بابایی هم سرکار بود اینم خلاقیت های فرشته کوچولو اینم راننده بازی عزیز دل مامان, انشاا.. که شاسی بلند بخری واسه خودت , عزیز دلم بعد از پارک رفتیم فروشگاه اتما و خوراکی خریدیم که همش آفتاب به چشمات می خورد و نمیزاشت که چشمت رو باز کنی , قربون اون چشمات بشم , الهی آخرش هم واسه جوجه طلایی کتاب خریدم و بعدش رفتیم خونه تا ناهار درست کنیم     ...
10 بهمن 1393

شاهکار جیگرطلا

چشمتون روز بد نبینه , جمعه گذشته یعنی سه بهمن, معین و بابارضا میخواستن برن خونه آقاجون که به آقاجون توی کار رنگ کردن خونه کمک کنند که به اصرار معین من هم عازم خونه آقاجون شدم برای همین زود لباس ها رو توی لباسشویی انداختم و رفتیم و تا شب خونه آقاجون بودیم , وقتی برگشتم خواستم لباسها رو توی تراس پهن کنم که دیدم وای چرا لباس ها این طوری شدن , همشون گوله شده بودن و رنگهاشون قاطی شده بود , بله , فرشته کوچولو , کلید آب گرم لباسشویی رو روشن کرده بود اونم تا دمای 90 درجه سانتیگراد, حسابی عصبانی شدم و بهش گفتم , عزیزدلم اگه بهت نگفته بودم , ناراحت نمیشدم فقط از این ناراحتم که قبلا بهت توضیح داده بودم که نباید این کلید رو بزنی , و دیگه هیچی نگفتم و...
5 بهمن 1393

طرح سنجش پیش دبستانی

روز پنجشنبه یعنی دو بهمن , عزیزدلم رو بردم واسه طرح سنجش نوآموزان , البته سه هفته پیش از طریق اینترنت ثبت نام کردم و روز پنجشنبه رو انتخاب کردم که وسط هفته نباشه که نیاز به مرخصی و از این حرفها داشته باشه , ساعت 15 , من و بابایی با آقا معین به پایگاه طرح سنجش رفتیم , خداروشکر همه چی خوب بود , اولش قد و وزن رو اندازه گیری کردن , بعد بینایی سنجی شد بعد هم شنوایی سنجی بعد هم تست هوش و در نهایت هم پیش پزشک رفتیم و همه چی به خیر و خوشی تموم شد و یه گواهی واسه ثبت نام واسه اول دبستان هم بهمون دادن , بعدش با هم رفتیم کاپشنی که خاله سمیه و دایی محمدرضا واسه تولد معین کوچولو خریده بودن رو عوض کردیم و یه سایز بزرگتر رو گرفتیم. ...
4 بهمن 1393
1